تو و من
دلمان که میگیرد ، تاوان لحظه هاییست که دل می بندیم.
من : حال که بر بلندترین جای دنیا ایستاده ای و به آسمان نزدیکتری ، آیا مرا میبینی ؟
تو: تو را در خیال خود جای میدهم. گویی کنارم ایستاده ای .
من : کنارت ایستاده ام و دستت را میفشارم .ای خیال انگیز، کاش دستتت در دستم بود به واقعیت.
تو : اینجا در میان ابرها ، احساسات لذتبخشند.
من : جسمم روزی از بین خواهد رفت ولی روحم یا در کنار تو خواهد ماند یا فنا میگردد.
تو : من و تو هزار سال پس از تناسخ، در کنار هم از وزش باد و بوی گلها لذت خواهیم برد.
من : هزار سال دور است و سخت. ایام امروز را بی لذت ببگذرانیم در وزش نسیم و باد؟ نمی شود که همین سال و همین ماه و همین روز و همین دم ، لذت ببریم از وزش نسیم در کنار هم؟
تو : ...
من و تو هزار سال پس از تناسخ در کنار هم از وزش نسیم و بوی گل ها لذت خواهیم برد...
در آن سرزمین دور دیگر گسستی میان ارواح ناگسستنی ما نخواهد بود.
ما در پهنای دشتها زندگیمان را به سان یک خواب طلایی می دویم و در غربت گندمزارها برای تنهاییمان آواز خواهیم خواند... بمان...
خواهم ماند ای یگانه رهرو من. آنگاه که بر بالای تپه ای دوردستها را به نظاره نشسته ام-تویی که در گوشم آوازهای سحرگاهی را زمزمه میکنی. تو هم بمان...
بکش یا بکشم
میکشم پیش از آنکه کشته شوم
هنوز من بالاترین جای دنیا گیر کرده ام
من هنوز بالاترین جای دنیا ایستاده ام و حیرانم که چرا...
سلام تو اول حرف میزنی بعد فکر میکنی یا اول فکر میکنی بعد حرف میزنی؟