تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

پیانو

                                     پیانو


خط موبایلم را که  عوض کردم ، دایره ارتباطاتم تنگ تر شده است. دیگر از دوستانی که گه گاه گپی میزدیم خبری نیست. دیروز که زنگ  موبایلم  به صدا در آمد مبهوت نگاهش کردم. شماره ای که نمیشناختم. دودل بودم برای پاسخ دادن . دکمه سبز را که فشار دادم ، نه سلامی بود و نه علیکی. بلکه صدای دلنواز پیانویی مرا خاموش کرد. نمی دانستم کیست که مرا مجانی مهمان کرده است.یکی از آهنگهای لورنا مکنیت بود که با پیانو به زیبایی نواخته میشد. بی هیچ گفتاری گوش سپردم و لذت بردم. ناگهان صدای پیانو قطع شدو صدای آرامی گفت : خوب بود؟

گیج بودم. صدا آشنا بود و ناآشنا. گفتاری برزبانم نیامد. باز گفت: ایسا، خوب بود؟

این ناآشنا که بود که آشنا بود؟ گفتم : شما؟  گفت : روانی ، منم . شکوفه.



باورم نمیشد. شکوفه؟  یکی از دوستانم که چند ماه از او بی خبر بودم و تنها چند پیامک  بین مان ردوبدل شده بود در این چند ماه.نمیدانم چند ماه پیش بود که بی هیچ بدرقه ای از من ، ناگهان زنگ زد و گفت : دارم میرم تهران.

وقتی از برگشتن پرسیدم گفت:تا یکی ، دو سال دیگه بر نمیگردم...

گفت برای فراگیری یک دوره طولانی موسیقی رهسپار دیار دود میشود. فکر میکردم که شاید یک هوس زودگذر اسیرش کرده و دیر یا زود برمیگردد وبا پررویی می گوید: دوره ها مزخرف بودند،هیچی حالیشون نبود

. اما حال پس از چند ماه انگار مشتی به صورتم خورده بود. آری دخترکی که بازیگرم بود ، حال نوازنده پیانو بود و وقتی همکلام شدیم ، دیگر آن دخترک چموش نبود.بدجور حسادت کردم. از اینکه برای رسیدن به هدفش ، امکاناتش را به خدمت گرفته و عزمش را جزم. هارمونی میخاند. تئوری موسیقی. ریتم خوانی ،سلفژو پیانو. حالا دیگر از حرفهایش سر در نمی آورم وقتی از موسیقی حرف میزند چون علمش را ندارم  و او در حال آموختنش است.میدانم وقتی بازگردد وزنه ای میشود برای خودش  در این هنگامه ای که  همه بی وزنند با اینهمه نادانی و فکر میکنند که سنگینند. برایش آرزوی کامیابی دارم و میدانم بزودی خبرهای مهمی از او به گوش همگان میرسد.

کالنگ

                                                   کالنگ



کودک که بودیم دامان مادر را چسپیده، به ساحل که گام مینهادیم سردرگم میشدم از رنگهای کالنگها و کلکچغ ها. گاهی از پلاستیک خواهرمان ،زیباترین صدف را می ربودیم تا که نشاید خانه مان شود محلی برای پز دادنهای بچه گانه مان. کلکسیونر بودیم و دلمان خوش بود. گاهی صدف در بسته ای که می دیدیم رویایمان مرواریدی میشد.بیش از 20 سال از آن دوران میگذرد و دوستی خارج از این سرزمین تقاضای صدفهای ساحلمان را کرد.تمام ساحل بوگندوی شهرمان را که گشتم ، هیچ یافت نشد مگر زباله ها و توله سگهایی بی مادر. و آدمهایی که هیچ گاه ندانستم دلشان به چه چیز این ساحل پر از زباله و خورده شیشه خوش است که با معشوقه شان ،دست در دست ، دروغ به خورد هم میدهند در این ساحل؟دلم میسوزد. دلم برای این ساحل میسوزد . دلم برای مردم این ساحل میسوزد.