چهل سالگی
گفتی که در چهل سالگی من ، تو، تازه بیست و شش بهار را گل کرده ای .
چقدر غم انگیز است اگر آنروز زنده باشم و تو باشی با من.
تو در آغاز راهی و من ، راه را پایانش زمزمه میکنم در حالیکه دستت از دستم کشیده می شود
اگر تا آنروز ، دستم بی دستت نشده باشد.
نگاه کن ...
نگاه کن ...
ماه چه زیباست آنگاه که تو از آن آویزانی و
شادمانه تاب میخوری و موهایت دستخوش بی وزنی اند.
نگاه کن ...
منم که نگاهت میکنم.
من برگشته ام
فکر نمیکردم اینقدر همه چیز نابهنگام اتفاق بیفته . مسافرتی ناگهانی به دور ایران. 2 هفته دور از تمامی رسانه ها. 2 هفته در دل کوه و دشت و جنگل.2 هفته به دور از تمامی تنش ها و تلفن های کاری و اداری .2 هفته ماندن در مکانهایی که رویایی بودند.مکانهایی که مرا تا عمق تاریخ برد.من به کلیسایی پا نهادم که زمان ،دیر زمانی بود ایستاده بود . میشد صدای پای راهب ها را شنید در پی راهروهای تاریک و نمور. دعاهای دسته جمعیشان رابه سادگی میشد شندید. دیوارهایی سنگی که از دوده سیاه شده بودند. گورهای راهب هایی در زیر گنبد ناقوس. سالن گردهم آیی و آموزش راهب ها.
من بهشت را به چشم دیدم . جایی که تا چشم کار میکرد درخت بود و گل و رنگهایی که چشم و دل سیر نمیشد از دیدن و بودن در کنارشان.
من حتا دوزخ را هم دیدم . بزرگترین دریاچه شور دنیا که حال دیگر چیزی نمانده از او جز تلی از نمکهایی که از خشکیدن آب این دریاچه برجای مانده.
و حال من برگشته ام از این سفری که مرا به اوج برد.