زکام
این احساس من است که دروغ میگوید از تو و یا احساس توست که جابه جا از لبانت تراوش میکند؟
چرا میشنومت ولی نیستی انگار؟ این چشمان من است که بسته مانده و یا تویی که دور از منی؟
من کجای توام؟
تو را جه میشود نازنینم؟ یخ بسته ای انگار و مرا لرز میدهی. قندیل شده ای و بر قلبم فرود می آیی.
تو یخ بسته ای ؟
یخ بسته ای که هر زمان نیستی و حرف میزنی ، تمام وجودم میلرزد؟
چقدر دلم برایت تنگ شده است بی تاب من. برای آشفتگی موهایت . برای پرهایی که بر موهایت باد را دیدار میکرد. برای چشمهای شیشه ایت.
من زکام گرفته ام و تو هر روز ، یخ به حلقم فرو میکنی.
آیا تو یخ بسته ای؟
وقتی خسته ام و ذهنم متروک مانده تنها فقط تنها مورچه های ناکام نمایشنامه تمدن ( بلندترین جای دنیا؟؟؟) زبان چرب می کنند برای تجزیه کردن ادبیاتم و این دست پیش گذاشتن ها و این هندوانه های بزرگ زیر بغلم بد جوری برای مسکوت ماندنم اعاده اولتیماتوم می کنند.
و خدایا برای هر انچه متعلق به من نیست تو را شکر می گویم هر ان سنگ عزیزی که راه بر من ... نخل را کنده بید می کارند بید مجنون کجا ثمر بدهد. ای که بر روی ماه چنگ می زنی باش تا صبح دولتت بدمد کغار (سید ذبیح موسوی)
کرم خاکی
من زمانی میترسم که نیستی.
تراژدی را تو در من زایش میشوی آنگاه که دوری . که نیستی .
از یاد بردن من کار ساده ایست ، اما از یاد من رفتن ، کار محالی است. من همچون نسیم پیچیده در گندمزار، ساکت و آرام دور میشوم . گویی که هیچوقت نبوده ام انگار. گویی که در یاد هیچکس نبوده ام هیچ زمانی. در یاد هیچ کس.
من زمانی میترسم که هستم.
میترسم که زمان هست ، یاد هست ، من هستم.
همچون کرم خاکی که از ترس منقار پرنده مادر ، به تاریکای زمین پناه میبرد، به تاریکای خود پناه برده ام از ترس منقار دیگران.
من زمانی میترسم که ...